معنی تنظیم شده
حل جدول
فارسی به عربی
عربی به فارسی
تنظیم , تعدیل , قاعده , دستور , قانون , ایین نامه
لغت نامه دهخدا
تنظیم. [ت َ] (ع مص) مبالغه ٔ نظم. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). درکشیدن جواهر به رشته وسخن در وزن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درکشیدن جواهر به رشته و وزن ترتیب دادن سخن را. (ناظم الاطباء). جواهر به رشته کشیدن. (آنندراج). ترتیب شعر وبه رشته کشیدن مروارید. (ناظم الاطباء):
با چنین پیران لابل که جوانان چنین
زود باشد که شود عقد خراسان تنظیم.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
|| مجازاً بمعنی درستی امورات شهر و دیار. (آنندراج). ترتیب و آراستگی و انتظام. (ناظم الاطباء). ترتیب دادن. (منتهی الارب). || نظام برآوردن ماهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پر گردیدن شکم ماهی و سوسمار از تخم. (از اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
نظم دادن،
مرتب کردن کارها،
به رشته کشیدن جواهر،
به نظموترتیب درآوردن سخن،
فرهنگ واژههای فارسی سره
هماهنگی
فرهنگ فارسی هوشیار
ترتیب دادن، بنظم آوردن سخن
فرهنگ معین
نظم دادن، پیوند دادن. [خوانش: (تَ) [ع.] (مص م.)]
مترادف و متضاد زبان فارسی
انتظام، ترتیب، تنسیق، مرتبسازی، نظم، نظمدهی، مرتب کردن، منظم کردن، سروسامان دادن،
(متضاد) نابسامان کردن
فارسی به ایتالیایی
ordinazione
معادل ابجد
1709